1-1 – بیان مسأله …………………………………………………………………………  1

1-2- پرسش­های پژوهش ……………………………………………………………….. 11

فصل دوم-چهارچوب مفهومی………………………………………………………….. 13

2-1- پیش­درآمد ………………………………………………………………………….. 13

2-2- تبارشناسی فوکویی و مطالعات فرهنگی: بسندگی­ها و نابسندگی­ها ………… 14

2-3- تاچریسم، پروژه­ای متناقض­نما …………………………………………………… 22

2-4- بحران چپ و تجدیدنظر در سیاست نظریه ……………………………………. 24

2-5- هم­آیندی: تبارهای مفهومی؛ از ماکیاولی تا آلتوسر …………………………… 28

2-6- گرامشیِ هال ……………………………………………………………………… 38

2-7- سیاست هم­آیندی در مطالعات فرهنگی و مولفه های آن …………………….. 40

2-7-1- فروبستگی خودسرانه …………………………………………………………… 43

2-7-2- مفصل­بندی ………………………………………………………………………… 45

2-7-3- انحراف نظریه­ای ………………………………………………………………….. 50

2-8- گروسبرگ، زمینه­گرایی رادیکال و «مطالعات فرهنگی»ها ……………………… 52

2-9- مطالعات فرهنگی در ژاپن ………………………………………………………….. 60 

2-10- مطالعات فرهنگی در ترکیه ……………………………………………………….. 63

2-11- جمع­بندی …………………………………………………………………………….  66

فصل سوم-روش­شناسی ………………………………………………………………….. 67

3-1- روش­شناسی ………………………………………………………………………….. 67

3-2- روش انجام پژوهش …………………………………………………………………. 70

3-3- ملاحظات اخلاقی پژوهش ………………………………………………………….. 75

فصل چهارم-تحلیل داده­ها ……………………………………………………………… 76

4-1- پیش­درآمد …………………………………………………………………………….. 76

4-2- ارغنون و ظهور امر فرهنگی:  از زمینه­های امکان تا بزنگاه پایان…………………. 78

4-3- مرکز پژوهش­های بنیادی و کندو­کاو­هایی بیشتر پیرامون امر فرهنگی: بزنگاهِ نخستین مواجهه……. 100

4-4- امر فرهنگی و جامعه­شناسی نظری-فرهنگی: تدارک استلزامات سازمانی…..107

4-5- دانشجویان دکتری جامعه­شناسی نظری-فرهنگی دانشگاه تهران و ملاحظاتی پیرامون مواضع سوژگی­شان…..119

4-6- یوسف اباذری در آستانه: دیالکتیک نزولی در بزنگاه اصلاحات ………………..126

 

برای دانلود متن کامل پایان نامه ها اینجا کلیک کنید

4-7- یوسف اباذری، زندگی روزمره و مطالعات فرهنگی …………………………….. 135

4-8- شاگردان اباذری و مطالعات فرهنگی: دشواری­ها و پیامدهای یک کشف …….. 143

4-8-1- رویکرد هاله لاجوردی ……………………………………………………………. 146

4-8-2- رویکرد عباس کاظمی ………………………………………………………….. 150

4-8-3- رویکرد محمد رضایی ……………………………………………………………. 158

4-9- گروه ارتباطات دانشگاه تهران و مطالعات فرهنگی: پس سهم ما از کیک چه می­شود؟….. 162

4-10- مطالعات فرهنگیِ علم و فرهنگ: فضایی آستانه­ای در سرحدات درون و بیرونِ آکادمی …..171

4-11- از مدیریت امور فرهنگی به مطالعات فرهنگی در دانشگاه علامه طباطبایی: چرخشی پیشامدی……..182

4-12- توفیق در آستانه: بزنگاه مطالبه­ی بازگشت امر کلی به مطالعات فرهنگی….192

4-13- توفیق و مطالعات فرهنگی: از توضیح نسبت امر کلی و جزئی، تا رادیکال­کردن فضای آکادمی…. 206

4-14- انحلال گروه مطالعات فرهنگی علامه: واسازی روایت رسمی………. 217

4-15- انحلال گروه مطالعات فرهنگی علامه: روایتی ازسطوح چندگانه­ی ستیز بر سر مواضع سوژگی….. 227

4-16- سیاست کژبازنمایی و مورد عجیب کاشان: ماورای اطلاق عام و خاص مطالعات فرهنگی………….243

فصل پنجم-بحث و نتیجه ­گیری ……………………………………………………..246

فهرست مراجع ……………………………………………………………………….251

چکیده:

اغلب گفته­ ها و نوشته ­ها پیرامون مطالعات فرهنگی در ایران، به توصیف و بازگویی نمودهای آشکار و عموماً نهادی آن پرداخته­اند. این مجموعه گفتارها، یا حالتی تجویزی داشته و سنجه­ای را در مطالعات خود پیشاپیش مفروض گرفته­اند، یا آن­که شأنی استعلایی برای روایت خویش قائل بوده­اند. در جملگی آنها، آنچه مغفول مانده­است، مطالعه­ی امکان­های ظهور مطالعات فرهنگی به­عنوان پیکره­ای از دانش، در بستر هم­آیندی­های تاریخی، جدال­های معرفت­شناختی، مناسبات قدرت، امور پیشامدی و تفاسیر ناشی از مواضع سوژگی کارگزاران و بازیگران عمده­ی این عرصه بوده­است. پژوهش حاضر با معرفی امکان­ها و ملاحظات موجود در مطالعات فرهنگی به­منظور اتخاذ موضعی تاریخی، به­ویژه شیوه­ی تحلیل هم­آیندی می­کوشد نمودهای حاضرِ مطالعات فرهنگی در ایران را، در پرتو امکان­های پدیداری­شان مطالعه نماید. استدلال پژوهش حاضر بر­اساس مجموعه­ی گفت­و­گوهای روایی جامع با اصحاب مطالعات فرهنگی در ایران چنین است که مطالعات فرهنگی در ایران، به­هنگام ورود به مناسبات نهادی و رشته­ای، ارتباط معنادارش را با علل معرفت­شناختی ممکن­شدن­اش از دست داد و بیشتر در سطح اسمی و گزاره­محوری که صرفا با نمودهای رشته­ای مطالعات فرهنگی در ارتباط است، باقی ماند. این رخداد، پیامدهای جدی برای سیاست مطالعات فرهنگی، به­ویژه امکان­های مداخله­ای آن به­همراه داشته­است. این پژوهش همچنین می­کوشد نشان دهد، چگونه بی­توجهی به هم­ آیندی­های تاریخی و امکان­های پدیداری دانش، بر سیاست­های آن، تأثیراتی عمیق و بنیادین برجای می­گذارد.

فصل اول: کلیات پژوهش

1-1- بیان مسأله

مطالعه­ی پیکره­ای از دانش به عنوان واقعیتی تاریخی و فرهنگی و مجموعه­ی عواملی که پدیداری چنین پیکره­ای را ممکن می­سازد، دشواری­ها و در عین حال ملاحظات خاص خود را دارد. برخی این مطالعه را برپایه­ی پدیدارشناسی استعلایی استوار می­سازند و فعالیت­های معنابخش سوژه­ی خودمختار و آزاد را مطمح نظر قرار می­دهند. برخی رویه­ای هرمنوتیکی پیش می­گیرند و می­کوشند حقیقتی غایی را از متن کردارهای اجتماعی، تاریخی و فرهنگی کشف نمایند؛ جمعی نیز ممکن است از منظری ساختارگرایانه در پی ایجاد الگوی صوریِ قاعده مندی برای مطالعه ی این پیکره ها باشند. بنابراین اتخاذ رویکردی که بتواند چنین مطالعه­ای را به سامان رساند آسان نیست. از سویی اتخاذ هر یک از این رویکردها نیازمند اقامه­ی دلایلی متقن بوده و از جانب دیگر، رفتن به سمت هر یک از این رویکردها، پیامدهای خاصی نیز به همراه دارد.

بنابراین اگر پیکره­های دانش را به مثابه سوژه در نظر آوریم، نحوه­ی مطالعه­ی این سوژه مسأله ساز می­شود. مسأله­ساز بودن این مطالعه بیشتر به جهت آن است که فلسفه­ی سوژه، بسته به آنکه در کدامین چهارچوب هستی­شناسانه دیده شود، پیامدهای نظری و عملی خاصی به همراه می­آورد. برای مثال فلسفه­ی سوژه­ای که متکی بر گفتمانِ انسان­شناسانه­ی علوم انسانی استوار گردد، می تواند مدعی دارا بودن مقولاتی شود که حوزه­ی کل تجربه­ی ممکن را تعریف می­کند و در­پی بنیادیابی برای شرایط چنین امکانی در فعالیت برسازنده­ی ذهن استعلایی است، آنچه که از آن در نظم اشیای فوکو به مثابه «خودشیفتگی استعلایی» یاد شده­است (به نقل از دریفوس و رابینو، 1389: 183). مسأله­ی تغییرات رخ­داده در تعبیرهای تاریخی از فلسفه­سوژه به اختصار در فصل دوم مطرح خواهد شد، اما آنچه در این مرحله ذکر آن ضرورت دارد، توجه دادن به وجوه پروبلماتیک فلسفه­ی سوژه­ای است که در دل گفتمان­های مختلف جهت مطالعه­ی پیکره ها یا مختصات خاصی از دانش به­کار می­رود. این فلسفه­ی سوژه به ویژه اگر از جانب کارگزاران همان پیکره­ی دانش به­کار برده می­شود، نمی­تواند بی توجه به ویژگی­های هستی شناسانه و معرفت­شناسانه­ی آن قلمرو خاص دانش باشد.

درباره­ی مطالعات فرهنگی و چگونگی ممکن­شدن آن نیز چون بسیاری از پیکره­های دانش، این ملاحظات بایستی مدنظر قرار گیرند. چرا که بدون در نظر گرفتن بسیاری از این ملاحظات، مطالعه­ی مطالعات فرهنگی به عنوان واقعیتی تاریخی و فرهنگی دشوار خواهد بود. البته کنار هم ردیف کردن گزاره­های تاریخی ساده به عنوان واقعیاتی محتوم و مشخص می­تواند پیشبینی­پذیرترین اقدام در جریان این مطالعه باشد. برای مثال اگر بنا باشد مبنای مطالعه، مطالعات فرهنگی بریتانیایی باشد گزاره ای بدین شکل جعل کنیم: «مرکز مطالعات فرهنگی بیرمنگام از سال 1964 کار خود را آغاز کرد». چنین به نظر می­رسد که این یک گزاره­ی­ تاریخی است که حکایت از آغاز به کار یک مرکز مطالعاتی در جوار دانشگاهی بریتانیایی دارد. به همین سیاق می­توان گزاره­های دیگری راجع به این مرکز تولید کرد؛ گزاره­هایی رسمی با عناوین و تاریخ­هایی صریح و قطعی. چنین شیوه­ای در توصیفات تاریخی، بسیار به کار رفته است. روایتی رسمی و پیوسته که از نقطه­ای آغاز و در سیری خودآگاهانه و تعلیلی و تحت رهبری داهیانه­ی مورخ یا توصیف­گرِ تاریخ، به خط پایان می رسد. چنین روایتی با درک سنتی از تاریخ که به شماری از رویدادهای دارای گستره­ی زمانی و نسبت متقابلاً معلوم یا به تعبیر دیگری مطالعه­ی «در­زمانی» رویدادها می پردازد نیز سازگار است (استنفورد، 1389: 355). به همین ترتیب می­توان مطالعات فرهنگی در ایران را نیز روایت کرد. آغاز یا آغازهایی صریح برایش متصور بود، دستورِ­کارها و نمودهایی عینی برایش برشمرد و پیکره ای غول آسا از مقالات، پایان نامه ها و گفتارها را برای به­دست دادن روایتی از ظهور و بروز آن در ایران شاهد آورد.

این شیوه گرچه مداوماً به جعل گزاره­های تاریخی می­­پردازد، اما شیوه­ای به شدت غیرتاریخی است. این همان رویکرد داهیانه و استعلایی­ای است که فوکو بدان خرده می­گیرد و صریحاً عنوان می دارد که: «چیزی به­نام متفکر غیرتاریخی که برخوردار از مزیت روشنفکری باشد و نیز چیزی به­عنوان گفتمان نابی که دیرینه­شناس مدعی کاربرد آن است، وجود ندارد» (دریفوس و رابینو، 1389: 190) وسوسه­ی درافتادن در خط­سیری که آمال­اش به دست دادن گفتمانی ناب باشد، بسیاری از کارگزاران قلمروهای گوناگون دانش از جمله مطالعات فرهنگی را تهدید می­کند، تا بدانجا که ممکن است این کارگزاران مدعی قدرت تجویزی برای توصیف تاریخی­شان شوند که این قدرت خود متکی بر قواعدی استعلایی است.

مثال­هایی که در ادامه از توصیفات تاریخی راجع به مطالعات فرهنگی در ایران خواهد آمد، موید چنین مشکلاتی است، به نحوی که این توصیف­ها از سویی یا گرفتار همان «خودشیفتگی استعلایی» یا وجه انسان­شناختی گفتمان خود هستند و پیاپی به مقوله­بندی­ها، تقسیمات و خط­کشی­هایی استعلایی روی می­آورند که به واسطه­ی آنها حقیقتی چموش راجع­به آن پیکره­ی دانش را که همواره از دست­شان می­گریخته است، به کف آورند ، یا آنکه در نوعی نوسان حل ناشده میان توصیف و تجویز گرفتار آمده اند و بنابراین توصیف­های تاریخی­شان را پیاپی به تجویزها و مباحث هنجاری خود می­آلایند، یعنی از پیش، پیکره یا قلمرویی از دانش را با برخی ویژگی­ها و مشخصات، پیش­فرض می­گیرند؛ حال آنکه مشخص ساختن مختصات و چگونگی ممکن­شدن این پیکره­های دانش به­طور عام و مطالعات فرهنگی به­طور خاص با این دست قاعده­گذاری­ها و تبیین­های ماقبل تجربی نه میسر و نه سودمند خواهد بود. با این اشاره­ی ضروری، مثال­هایی در ادامه مطرح می­شوند.

مهری بهار در کتاب خود با عنوان مطالعات فرهنگی؛ اصول و مبانی (1390) بخشی را به «تجربه­ی مطالعات فرهنگی در ایران» اختصاص داده است. او در این بخش می­نویسد:

مطالعات فرهنگی در انگلستان، در دهه­ی 1960 و با تفاوت چهل سال بعد در ایران یعنی در 1380 مطرح گشت و برای اولین بار با پروژه­ای در مطالعه­ی فرهنگ و با شیوه­ و زیست جدید آن در دانشگاه علامه طباطبایی و سپس با رویکردی شفاف­تر در دانشگاه تهران مطرح شد. برخی نشریات در توسعه­ی این علم، مهم و سرنوشت­ساز بوده­اند. ترجمه­ی مقالاتی در زمینه­ فرهنگ و ورود برخی مجلات (به­عنوان مثال مجله­ی ارغنون) به این حوزه، به پیشرفت عمده­ی این علم کمک بسیاری کردند (بهار، 1390: 206).

 وی همچنین می نویسد:

برنامه­ی جامع آن در قالب حوزه­ای جدید برای اولین بار در دانشکده­ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران با همکاری اساتیدی چون دکتر تقی آزاد­ارمکی، دکتر یوسف اباذری، دکتر حمید عبداللهیان و با همکاری دانشجویان و علاقه­مندان به مطالعات فرهنگی مطرح و در نهایت به صورت رشته­ای آموزشی درآمد (همان: 202).

 می­توان همچنان نمونه­های متعدد دیگری از این دست گزاره­ها را در این متن شاهد آورد، با این­حال مخاطب چنین گزاره­هایی این­گونه خواهد پنداشت که مطالعات فرهنگی در ایران، قلمرویی از دانش است که این چنین، در گزاره­های پیوسته، اندیشیده­شده و تماماً سنجیده سربرآورده و دستورکارهای خود را که آنها نیز در بیان نویسنده­ی کتابِ اشاره­شده، جای چند و چون چندانی ندارند مستقر ساخته است. وی پیاپی موارد بسیاری را در نوشته­ی خود پیش­فرض می­گیرد از جمله آنکه مطالعات فرهنگی به نحوی «شفاف­تر» در دانشگاه تهران پیگیری شده­است، یا آنکه «بیشتر دانشجویان رشته­های علوم انسانی و اجتماعیِ علاقه­مند به این رشته، با مفاهیم، نظریه­ها، چالش­ها و منابع مهم در قالب کتاب و مقالات و در حوزه­ی مطالعات فرهنگی آشنایی دارند» (همان: 204). این پیش­فرض گرفتن و توصیف مختصات و نحوه­ی ممکن­شدن پیکره­ای از دانش البته امر عجیبی نیست، اما پرسش بنیادین اینجاست که این توصیف از کجا برمی­خیزد؟ حاصل چه ملاحظات معرفت­شناسانه و هستی­شناسانه یا کدامین تعبیر از فلسفه­ی سوژه یا مناسبات تاریخی و فرهنگی است؟ آیا خطوط تنش و امور اقتضایی جایی در این مجموعه­ی توصیفات نمی­توانسته داشته­باشد؟

این مشکل در دیگر متونی نیز که در این رابطه نگاشته شده­اند به چشم می­خورد، متونی که در رابطه با «مطالعات فرهنگی در ایران» گزاره­های پیوسته­ای را چنان در پس هم می آورند که در نهایت به توصیف تاریخی از آن راه بَرَد. به مقالات، کتابها، ترجمه­ها و پایان­نامه­هایی که ذیل عنوان «مطالعات فرهنگی» و با استفاده از برخی اصطلاحات و مفاهیم به ظاهر همبسته با آن به انجام رسیده­اند، و به مناسبات نهادی­ای که حول این عنوان بنا­نهاده شده­اند و نیز به شخصیت­های بنیادگذار و موثری که مدعاهایی در قبال چیستی و چگونگی «مطالعات فرهنگی» پرورانده­اند اشاره گردیده و سپس بر مبنای این توصیف تاریخیِ جعل شده­ی پیوسته،  سیاستِ مطالعات فرهنگی در ایران تعیین می­شود. نمونه­ای از متأخرترین گزاره های توصیفی فوق را در ادامه می آوریم. گزاره­هایی که بناست به توضیحِ «مطالعات فرهنگی در ایران» بپردازند:

… به فعالیت­های آموزشی، پژوهشی و فرهنگی گفته می­شود که در جامعه­ی ایران انجام می­شود و می­توان آنها را به نوعی با برچسب مطالعات فرهنگی شناسایی کرد. برای مثال: انتشار مجلات، ترجمه و نشر کتابها و متون و تألیف، تدوین و گردآوری و ویرایش مطالب، انجام تحقیقات، تدریس و آموزش، برگزاری همایش و سخنرانی­ها، تأسیس فضاهای مجازی و کلیه­ی فعالیت­هایی که به نوعی در زمینه­ مطالعات فرهنگی هستند و در ایران توسط افرادِ ایرانی یا غیرایرانی و توسط افراد یا نهادهای مدنی یا دولتی انجام می­شود. مجموعه­ی این فعالیت ها را می توان به عنوانِ «مطالعات فرهنگی در ایران» نامگذاری کرد (فاضلی، 1391: 154).

 این گزاره های توصیفیِ پیوسته که در پی توضیح رخداد یا پدیده­ای با عنوان «مطالعات فرهنگی در ایران» هستند با معضل مهمی روبروی­اند. مسأله اینجاست که نگارنده­ی سطور فوق­الذکر به عنوان یکی از فعالان این حوزه، نتوانسته از کاربرد ایدئولوژیک و پیشاپیش مفروض داشته­ی «تاریخ» در روایت خود پرهیز نماید. او می خواسته سامانی بنام «مطالعات فرهنگی در ایران» برسازد، اما این کار را با اتکا به «فهم عامه» و در تمنای بنای مفاهیمی که به کفایت از عمومیت، انتزاع و تجرید برخوردار باشند انجام داده است. در چنین روایتی، هرگز آن فعالیت های آموزشی، پژوهشی و فرهنگی­ای که ذکری از آنها به میان آمد واسازی نمی­شوند، نسبت­شان با یکدیگر و میزانِ سازوارگی درونی­شان روشن نمی­گردد و تنها به بیانی مبهم که این فعالیت­ها «به نوعی» در زمینه­ مطالعات فرهنگی هستند بسنده می­شود. این ابهام در متن یاد شده در سطح دیگری نیز وجود دارد؛ جایی که کوشیده می شود بر اساس موضوعات پژوهشی، پیوستاری با عنوانِ سرفصل­ها و دستورکار مطالعات فرهنگی در ایران وضع شود: «دانشجویان این رشته در دانشگاه­های مختلف در سال­های اخیر صدها پایان­نامه در زمینه­های مختلف مانند: زندگی روزمره، جنسیت، قومیت، بازنمایی، رسانه­ای شدن، مجازی شدن و موضوعات دیگر گفتمان مطالعات فرهنگی در جامعه­ی ایران نوشته و دفاع کرده­اند» (همان). در این رویکرد موضوع­محور نیز، با همان معضلی که فوکو «به کفایت رسیدن از عمومیت، انتزاع و تجرید» می خواند (1388: 59) مواجهیم؛ با عناوینی که در وضعیتی طبیعی در کنار یکدیگر قرار می گیرند تا منظومه­ای از مفاهیم را تشکیل دهند.

وجه تجویزی این توصیف­ها نیز کراراً در نوشته­ها و گفته­هایی که در این رابطه در دسترس هستند مشاهده می­شود. برای مثال مهری بهار می نویسد:

مطالعات فرهنگی در ایران را نمی­توان به پیشنهاد میلنر، نوعی مداخله­ی سیاسی در سایر رشته­های دانشگاهی دانست، بلکه به نظر مولف، مطالعات فرهنگی نوعی مطالعه­ی بین­رشته­ای است. در برخی اوقات فرارشته­ای است و بر مبنای موضوعی جدید تعریف شده است. بر این اساس، مطالعات فرهنگی را نمی­توان از یک­سو حریف یا دشمن جامعه­شناسی دانست و از سوی دیگر تنها نمی­توان سویه­ی سیاسی آن­را برجسته نمود و یا به گفته­ی دیورینگ تحلیل­های مطالعات فرهنگی را تحلیلی همراه با تعهد سیاسی تعبیر نمود (1390: 207).

 همانطور که مشاهده­ می­شود، در اینجا تجویزهایی راجع به مطالعات فرهنگی در ایران و دستورکارهای آن انجام پذیرفته است، بی­آنکه ربطِ میان توصیفات صورت پذیرفته با تجویز مذکور مشخص گردد یا آنکه نسبت این رویکرد تجویزی با درک از نظریه و تعهد سیاسی در مطالعات فرهنگی مشخص شده باشد.

نه تنها تلقی تجویزی نسبت به مطالعات فرهنگی در نزد کارگزاران این پیکره­ی دانش وجود داشته است، بل استفاده از مطالعات فرهنگی به منظور بسط رویکردهای تجویزی خاص در پیکره­های عام­تر دانش چون علوم اجتماعی و علوم انسانی نیز وجود داشته است. برای مثال حسین کچوئیان در سخنرانی­ای که با عنوان «تولد مطالعات فرهنگی، مرگ جامعه­شناسی» شهرت یافت، می­گوید: «در گفتمانِ مطالعات فرهنگی نیز کسی به­دنبال تبیین علمی نیست. گفتمان مطالعات فرهنگی در بهترین حالتش، یک گفتمانِ توصیفی است و تبیین و توضیح در آن وجود ندارد»(هم­میهن، 1 خرداد 1386: ص10). کچوئیان در گفتار خود بارها و بارها از احکام تجویزی استفاده می­کند که این خود با رویکرد فوکویی که او مدافع آن است، منافات دارد. او نیز همچنین به جهت رویکرد تجویزی­اش، روایتی تاریخی از مطالعات فرهنگی به دست می­دهد که نه با تلقی فوکویی از تاریخ سازگار است و نه با درکی که از تاریخ در مطالعات فرهنگی پرورانده شده است:

مطالعات فرهنگی از حدود دهه­های 50 و 60 میلادی شکل گرفت و حوزه­ای بود که به­شدت سعی داشت خود را متمایز کند. مقاصد و اهداف این نظریه در باب امر اجتماعی، کاملاً با ابعاد این بحث در جامعه­شناسی متفاوت بود. مهم­تر اینکه چهارچوب تفسیری و شناختی که مطالعات فرهنگی از آن منظر به جهان می­نگریست، با جامعه­شناسی کاملاً متفاوت بود. در بستری که مطالعات فرهنگی آن­را ایجاد کرد، اما بسط دهنده­ی آن نبود، بحث­های نظریه­پردازی پست­مدرن مطرح شد و به­طور مشخص کارهای کسانی چون فوکو. فوکو در کارهایش به گونه­ای جدید از معرفت­شناسیِ جامعه­شناسی اشاره کرده و به همین دلیل، نام­های دیرینه­شناسی و تبارشناسی را برای آنها برمی­گزیند و نه اصطلاحات معمول جامعه­شناختی را (همان).

کچوئیان در سطور نقل شده، ابتدا روایتی تاریخی از مطالعات فرهنگی به دست می دهد که روایتی نه تبارشناسانه و حتی دیرینه­شناسانه، بل اتفاقا روایتی انسان­گرایانه است که منزلتی خودبنیاد برای مطالعات فرهنگی قائل می­شود که البته منزلت سوژگی خودبنیادش را از ذهن استعلایی­ای وام می­گیرد که ذهن کسی جز خود گوینده­ی آن سطور نیست. روایت تاریخی او ساده، سطحی، پیوسته و تعلیلی است و تحولات و چالش­های معرفت­شناختی­ای را که مطالعات فرهنگی را به­عنوان پیکره­ای خاص از دانش ممکن ساخته­است نادیده گرفته و آن­را در نسبت مشخص و مقطوع با جامعه­شناسی و نحله­های پست­مدرن تقلیل می­دهد. این در واقع، روایتی از مطالعات فرهنگی، در فقدان مطالعات فرهنگی است و علیرغم استفاده­ی مکرر از واژگان فوکویی، ناقض تلقی گفتمانی فوکویی است که خود می نویسد: «گفتمان را نباید مجموعه­ای چیزهای گفته شده، یا شیوه­های سخن گفتن­شان فهمید؛ بلکه به همان اندازه، گفتمان در آنچه گفته نمی­شود نیز مشخص می­شود» (1390: 203). رویکرد تجویزی وی به مطالعات فرهنگی در مناظره­ی وی با یوسف اباذری نیز مورد انتقاد قرار می­گیرد و اباذری عنوان می­دارد: «اتفاقاً جناب دکتر کچوئیان که طرفدار مطالعات فرهنگی هستند، به­شدت آدم نسخه­پیچی است. اگر ایشان در پارادایم مطالعات فرهنگی می اندیشیدند، نباید نسخه می­پیچیدند، اما به­شدت نسخه می­پیچند» (رک به: مهرنامه، ش­8، دی 1389). بدین ترتیب رویکرد تجویزی به مطالعات فرهنگی، نه تنها در نزد اصحاب و کارگزاران مطالعات فرهنگی، بل در نزد آنان که دعوی­هایی گسترده­تر از مطالعات فرهنگی داشته­اند نیز به چشم می­خورد.

 بنابراین به­طور خلاصه می­توان چنین گفت که عموم نوشته­هایی که مطالعه­ی تجربه­ی مطالعات فرهنگی در ایران و چگونگی ممکن­شدن آن را – حال به هر دلیلی- هدف خود دانسته­اند؛ یا در توصیف­های خود ملاحظات تاریخی را نادیده گرفته­اند؛ یا به آن دست تعابیر تاریخی­ای دست یازیده­اند که با درکی که از تاریخ در مطالعات فرهنگی پرورانده شده و خود حاصل مجادلات نظری و سیاسی بسیار راجع به فلسفه­ی سوژه بوده است، فاصله­ی بسیاری دارند. این نوشته­ها به­جهت چنین نارسایی­هایی یا نداشتن پایه­ی تاریخی نیرومند، کراراً دست به تجویزهایی می زنند که نسبت این تجویزها با درکی که در مطالعات فرهنگی از کارکرد نظریه و سیاست نظریه پرورانیده شده است، نامشخص و مسأله­ساز است. یعنی مشخص نمی­گردد که چگونه می­شود نعمت­الله فاضلی از «شناخت انتقادی فرهنگ شهری» به عنوان هدف مطالعات فرهنگی یاد می­کند، محمود شهابی از توضیح «نسبت بین سنت، مدرنتیه و مدرنیته­ی متأخر در فرهنگ و جامعه­ی امروز ایران» (خردنامه، ش­28: ص­57) سخن به­میان می­آورد و محمد رضایی اولویت را به «تولید روشنفکران ارگانیک» می­دهد. اگر بنا باشد در مطالعه­ی پیکره­های گوناگون دانش، کارگزاران آن دانش را در موضعی خودبنیاد و انسان­گرایانه ننشانیم، در آن صورت همین تجویزهای صورت گرفته نیز خود بایستی مورد مطالعه قرار گیرند، چرا که نه مقولاتی بیرون از قلمرو آن دانش، بل کردارهایی­اند که نمی­توان آنها را بدیهی یا استعلایی در نظر گرفت. نمودهای دانش را باید در پرتو چگونگی ممکن­شدن آن دانش به مطالعه و تحلیل نشست.

به­دست دادن تعبیری تاریخی از تجربه­ی ممکن­شدن مطالعات فرهنگی، متضمنِ درکی متفاوت از مفهوم «تاریخ» است. چندان که به داستان­سرایی راجع به «تاریخ یکپارچه­ی گذشته»، وجوه استعلایی و مجرد آن، و حرکت بطئی، آرام و یکنواخت آن اشاره ندارد و بیش از آنکه دل­مشغولِ کشف پیوستگی­ها و استمرارهای تاریخی باشد، در پی درکی نامستمر و نامتسلسل از تاریخ روانه گردد (پستر، 1387: 457). لارنس گروسبرگ در یکی از آخرین نوشتارهای خود در رابطه با مرکز مطالعات فرهنگی بیرمنگام چنین کرده است. او در مقاله­ای با عنوان «در جست­وجوی یک مرکز» که به ارائه­ی روایتی از این مرکز بر مبنای گزارش­های سالیانه­ی بر جای مانده از آن می­پردازد، در عین تأکید بر اهمیت واکاوی این گزارش­ها هشدار می­دهد:

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت