نظریه‌ی خودکنترلی بزهکاری

برای درک کامل آموزه‌ی نظریه‌پردازی هیرشی، بسیار مهم است که شرایط تاریخی او را در هنگام نگارش علل بزهکاری درک کنیم. در دهه ۱۹۶۰، جامعه‌ی آمریکا از دیدگاه تشتت اجتماعی جرم‌شناسی که قبلاً تفکر غالب در جرم‌شناسی بود، خسته شده بود. در آن زمان، هیرشی شاهد از دست رفتن کنترل اجتماعی بر روی افراد بود. موسسات اجتماعی، مانند مذهب سازمان یافته، خانواده، موسسات آموزشی، و گروه‌های سیاسی، با ظهور موسیقی‌های جدید و مواد اعتیادزا جایگاه خود را از دست داده بودند، و جنبش حقوق اجتماعی افراد را تشویق می‌کرد که پیوند خود را با هنجارهای متعارف اجتماعی قطع کنند (لیلی[۱] و همکاران، ۱۹۹۵‌) وی احساس می‌کرد که برجسته‌ترین ویژگی دهه ۱۹۶۰، از بین رفتن خانواده‌ی اصیل آمریکایی است. این نظریه معتقد بود که ریشه‌ی شرارت‌های روزافزون اجتماعی، نابودی بنیان خانواده است، نه تشتت اجتماعی (هیرشی[۲]، ۱۹۶۹‌).

با آنکه نظریه‌ی کنترل بزهکاری هیرشی از دیدگاه تشتت اجتماعی سرچشمه گرفته بود، ولی کم‌اقبالی این نظریه در آن زمان موجب شد که او از اشاره به آن به صورت صریح حذر داشته باشد. هیرشی در یک مصاحبه عنوان نمود که چرا از مرتبط کردن نظریه‌ی خود با سَلَفِ آن اجتناب می‌کند‌:

 تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی

زمانی که نظریه‌ام را نوشتم، از این امر آگاه بودم که این نظریه کاملاً در قلمرو تشتت اجتماعی واقع می‌شود. من از این امر آگاه بودم، ولی باید به خاطر داشته باشید که در اواسط دهه ۱۹۶۰ که من آن را می‌نوشتم، مفهوم تشتت اجتماعی چه وضعیتی داشت. وقتی که نظریه‌ی کنترل اجتماعی را در سطح فرد بیان کردم، احساس می‌کردم که در خلاف جهت، شنا می‌کنم. اگر در عین حال، تلاش می‌کردم که تشتت اجتماعی را هم ارائه کنم، دچار دردسر عمیقی می‌شدم. بنابراین، از آن سنت، دور شدم. در نتیجه، به تشتت اجتماعی آنچنانکه شایسته بود، توجه نکردم. من به سمت دورکهایم و هابز برگشتم، و یک سنت کاملاً آمریکایی را در نظر گرفتم که مستقیماً با آنچه می‌گفتم، در ارتباط بود. ولی از آن آگاه بودم و احساس آسودگی می‌کردم. من همان حرف‌هایی را می‌زدم که طرفداران تشتت اجتماعی گفته بودند، ولی چون آنها مورد بی‌مهری واقع شده بودند، مجبور بودم خودم را از آنها جدا کنم.» (بارتولاس[۳]، ۱۹۸۵‌)

شاید به این خاطر است که هیرشی به قدر کافی حق نظریه‌پردازانی را که بنیاد نظریه‌ی کنترلی بزهکاری را بر زمین نهاده‌اند، ادا نکرده است. نظریه‌ی خود او اگر به دیدگاه تشتت اجتماعی که مورد بی‌مهری واقع شده بود، اشاره می‌کرد، پذیرش گسترده‌ای پیدا نمی‌کرد. اکنون پس از بیان کلیاتی در خصوص زمینه طرح نظریه‌ی کنترلی بزهکاری، اصول عمده‌ی این نظریه را توضیح می‌دهیم. نظریه‌ی کنترلی بزهکاری، بر خلاف نظریات معاصران هیرشی که بیشتر ماهیت روان‌شناختی داشتند، عمدتاً یک نظریه‌ی جامعه‌شناختی است (لیلی وهمکاران، ۱۹۹۵‌) در حقیقت، وی دقت زیادی به خرج داده است که نارسایی دیگر نظریات معاصر را قبل از معرفی نظریه‌ی خود در زمینه‌ی بزهکاری توضیح دهد. وی به جای آنکه بر شخصیت فرد به عنوان منبع رفتار مجرمانه تکیه کند، روی نقش روابط اجتماعی تمرکز کرد که به آنها پیوندها و عُلقه های اجتماعی می‌گفت (هیرشی، ۱۹۶۹‌). او در اینجا عمدتاً بر پیوندها و موسسات اجتماعی تمرکز کرده است، و نه بر فرد و کنترل خود، که البته بعدها دیدگاهش در نظریه‌ی خودکنترلی جرم در ۱۹۹۰ به سوی آن متمایل شد. نظریه‌ی کنترل بزهکاری مبتنی بر این فرض است که اعمال بزهکارانه زمانی اتفاق می‌افتد که پیوند یا اتصال فرد با جامعه ضعیف یا شکسته می‌شود. هیرشی معتقد بود که برای بزهکار شدن فرد نیازی به عوامل انگیزشی نیست؛ تنها عامل مورد نیاز، فقدان کنترل است که به فرد این آزادی را می‌دهد که فواید جرم را نسبت به هزینه‌های آن عمل بزهکارانه سبک ـ سنگین کند.

مایکل آر. گاتفردسون و تراویس هیرشی در سال ۱۹۹۰، نظریه‌ی عمومی جرم را مطرح کردند. این نظریه‌ی کنترل، در مقایسه با آنچه بیست سال قبل توسط هیرشی ارائه شده بود، پالوده‌تر و کامل تر بود. در نهایت، این نظریه‌ی سودمندگرایانه به آنجا رسید که پیشنهاد کرد که کنترلِ خود یک مفهوم کلی است که تمام حقایق شناخته شده در باره‌ی جرم را می‌توان حول آن جمع کرد (گاتفردسون و هیرشی، ۱۹۹۰‌).

نظریه‌ی عمومی جرم، مانند علل بزهکاری، مدعی است که نظریات دیگر به قدر کافی به حقایق مربوط به ماهیت جرم توجه نکرده‌اند، و آن این است که افراد به منظور لذت و احتراز از درد دست به ارتکاب جرم می‌زنند. این نظریه نیز مانند نظریه‌ی قبلی هیرشی در باب مجرمیت، یک نظریه‌ی کلاسیک نیز هست. باید توجه کرد که «نظریه‌ی کلاسیک و مفهوم کنترلِ خود، تا حد زیادی قابل انطباق هستند» (براون‌فیلد[۴] و سورنسون[۵]، ۱۹۹۳).

مولفان خودشان یک تعریف از جرم ارائه کرده‌اند: «اَعمالِ مبتنی بر زور یا کلاهبرداری که برای نفع خود انجام می‌شود» (گاتفردسون و هیرشی، ۱۹۹۰‌) تصور آنها بر این است که پایین بودن کنترل خود می‌تواند توضیح دهنده‌ی استعداد فرد به ارتکاب یا عدم ارتکاب جرایم باشد، کما اینکه بالا بودن کنترل خود توضیح دهنده‌ی احتمال انطباق با هنجارهای اجتماعی و قوانین توسط فرد است (اکرز، ۱۹۹۱‌). مولفان توضیح می‌دهند که مفهوم خودکنترلی، یک مفهوم قطعی نیست (گاتفردسون[۶] و هیرشی، ۱۹۹۰‌). علاوه بر این، آنها خاطرنشان می‌کنند که افرادی که درگیر جرایم هستند، در رفتارهای مشابهی نیز دخالت دارند که موجب لذت کوتاه‌مدت می‌شوند (گاتفردسون و هیرشی، ۱۹۹۰‌) سیگار کشیدن، مشروب خوردن، قماربازی، روابط جنسی غیرمسئولانه، و رانندگی با سرعت غیرمجاز نمونه‌هایی از رفتارهای پرخطر مشابهی هستند که در افراد مجرم که به دنبال لذت آنی هستند، بروز می‌کنند. آنها به شش عنصر کنترل خود اشاره می‌کنند که یکی از آنها این است که «جرایم به مهارت یا برنامه‌ریزی چندانی نیاز ندارند» (گاتفردسون و هیرشی، ۱۹۹۰‌). طبیعتاً در این مورد انتقادات زیادی مطرح شده است، چون برخی از مجرمان واقعاً اعمال خود را برنامه‌ریزی می‌کنند و حتی در این فعالیت‌ها تخصص بالایی پیدا می‌کنند.

عکس مرتبط با سیگار

گاتفردسون و هیرشی از نظریه‌ی قبلی هیرشی که تداوم پیوندهای اجتماعی مانع از رفتار مجرمانه می‌شود، فاصله گرفتند و این باور را مطرح کردند که کنترل خود، که در اوایل زندگی درونی می‌شود، مشخص می‌کند که چه افرادی مرتکب جرم خواهند شد. کودکانی که مشکلات رفتاری دارند، معمولاً تبدیل به بزهکاران نوجوان می‌شوند، و در نهایت، تبدیل به بزرگسالان مجرم می‌گردند (گاتفردسون و هیرشی، ۱۹۹۰‌). از آنجا که مسیر جرم یا دور شدن از جرم از اوایل زندگی شروع می‌شود، آنها این اعتقاد را نیز مطرح کردند که سطح کنترل خود بستگی به کیفیت تربیت توسط والدین در سال‌های اوایل کودکی دارد. این نظریه بیان می‌کند که تربیت والدین مهم‌ترین عامل تعیین کننده‌ی سطح خودکنترلی است. در صورتی که یک کودک تربیت همراه با سوءاستفاده یا غفلت داشته باشد، معمولاً تکانه‌ای، غیرحساس، جسمانی(و نه ذهنی) خطرپذیر، کوته‌نگر، و کم‌صحبت می‌شود، و معمولاً هم مرتکب رفتارهای مجرمانه‌ خواهد شد (گاتفردسون و هیرشی، ۱۹۹۰‌). کودکانی که والدینشان به آنها اهمیت می‌دهند و رفتارهای غلط آنها را نظارت کرده و تنبیه می‌کنند، خودکنترلی لازم را به دست خواهند آورد، و در مقابل وسوسه‌های آسانی که جرم در آنها به وجود می‌آورد، مقاومت خواهند کرد. این امر در مدرسه، کار، روابط آینده به آنها کمک می‌کند.

نظریه‌ی کنترل خود بیان می‌کند که فقدان کنترل خود نه شرط کافی و نه شرط لازم برای بروز جرم است، زیرا خواص دیگر فرد، یا موقعیت، ممکن است با احتمال بروز رفتار انحراف‌آمیز در فرد مقابله کند (هیرشی و گاتفردسون، ۱۹۹۰‌) این نظریه‌پردازان به طور ضمنی اظهار داشته‌اند که «منظور از دیدگاه آنها، بر خلاف خیلی‌های دیگر، این نیست که نوع خاصی از فعالیت را پیش‌بینی کند، چون رفتار منحرفانه ماهیتاً تکانه‌ای و فرصت‌طلبانه است. لذا اگر همه‌ی چیزهای دیگر مساوی باشد، خودکنترلیِ پایین و پیوند ضعیف با جامعه به طور مثبت و معنی‌دار انواع رفتارهای منحرف و مجرمانه را پیش‌بینی می‌کند». گرچه فقدان کنترل خود و نقش خانواده در عدم تکامل آن بدان معنا نیست که فرد حتماً انحراف پیدا خواهد کرد، ولی شرایطی را به وجود می‌آورد که زمینه را برای بزهکاری مساعد خواهد کرد.

[۱] Lilly

[۲] Hirschi

[۳] Bortolas

[۴] Brownfield

[۵] Sorenson

[۶] Gottfredson

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت